یادداشتها و خاطرات روزهاى آخر را در ذهنم مرور مىکنم و نمىدانم مىتوانم آنها را داستان وار به هم ربط دهم یا نه. پدرم گابو، مانند مادرم سخت معتقد بود که زندگى خانوادگى ما مىبایست خصوصى بماند. در دوران کودکی مجبور بودیم این قانون را رعایت کنیم. ولى الان دیگر بچه نیستیم. شاید بچههاى بالغ باشیم ولی دیگر بچه نیستیم.
این سخنان رودریگو گارسیا، فرزند گابریل گارسیا مارکز (گابو) است که به تازگی کتاب «یک خداحافظی با گابو و مرسدس» را چاپ کرده است. کتابى که او به خوبى مىدانست به محض انتشار با استقبال بسیار زیاد طرفداران مارکز روبهرو خواهد شد.
رودریگو گارسیا همچنین در ادامه سعی می کند مشغلههای ذهنیاش در مورد انتشار این کتاب را با خواننده در میان بگذارد :
[مىدانم که هر مطلبی در مورد روزهاى آخر زندگى گابو و مادرم بنویسم بىتوجه به کیفیتش به راحتى منتشر خواهد شد. مىدانم که در نهایت چیزى خواهم نوشت و این یادداشتها را به نوعى انتشار خواهم داد. پس برای اینکه این کار را کرده باشم به وصیت پدرم متوسل میشوم که به ما مىگفت: «وقتى مُردم هر کارى خواستین بکنین.»]
رودریگو گارسیا پسر یکی از معروف ترین نویسنده گان قرن بیستم یعنی گابریل گارسیا مارکز ملقب به گابو است. رودریگو در کتاب یک خداحافظی با گابو و مرسدس که 32 فصل دارد خاطراتی را از واپسین روزهای زندگی گابو و مرسدس در مکزیکوسیتی در سالهای 2014 و 2020 نقل کرده و چهرهای را از پدرش به تصویر کشیده که پیش از این دیده نشده است.
گابو که همیشه به شوخطبعی معروف بود در سال های آخر زندگی با وجود بیماری همچنان روحیه ظنزپردازی خود را حفظ کرده بود. او میگفت:
«من حافظهام را از دست میدهم. اما خوشبختانه در یادم فراموش میکنم که آن را از دست دادهام.»
دیدن تصویر گابوی ناامید و ناتوان دردناک است. او کمکم دیگر قادر به نوشتن نیست و حتی نمیتواند صورتهای آشنا را تشخیص دهد و در حال سخن گفتن، سررشته کلام را از دست میدهد. با این حال طبع شوخ خود را کنار نمی گذاشت هرچند که این ظنزها در واقع تلخ و دردناک بودند.
رودریگو مارکز به یاد می آورد که گابو در روزهای آخر سعی میکند کتابهای خودش را دوباره بخواند کاری که قبلا از آن متنفر بود و پس از به پایان رساندن کتاب از دیدن تصویر خودش پشت جلد کتاب متعجب و شگفتزده میشد. او یک بار با تعجب پرسید: « این کتاب ها از کجا پیدایشان شده؟»
رودریگو همچنین در کتاب یک خداحافظی با گابو و مرسدس در صفحه هجدهم به بیماری پدرش اشاره می کند:
[منشى و راننده و آشپز را که سالهاست در خانه کار مىکنند بهعنوان اعضاى خانواده و افرادى مهربان که به او امنیت مىدهند، مىشناسد ولى اسمشان را به یاد نمىآورد. وقتى من و برادرم به دیدارش مىرویم طولانى و دقیق و با کنجکاوى نگاهمان مىکند. چهرههامان یادى دوردست در او برمىانگیزد ولى به جایمان نمىآورد.
از خدمتکار مىپرسد: «این آدمهایى که تو اتاق بغلىاند کى هستن؟»
- پسرهاى شما هستن.
- واقعاً؟ این آقاها؟ عجب! باورکردنى نیست!
گابریل گارسیا مارکز در روز پنجشنبهی مقدس در مارس سال 2014 میلادی در خانهاش در پایتخت مکزیک درگذشت.
رودریگو مارکز بخاطر میآورد که مادر چگونه با متانت به مرگ گابو واکنش نشان داد. او به سرعت با کمک پرستار بدن بیجان شوهرش را آماده مراسم کرد و در طول آن به خودش اجازه گریه زیاد نداد.
مرسدس بارچا به شدت مستقل بود. وقتی رئیس جمهوری مکزیک در مراسم یادبود ماکز او را بیوه خواند، او تهدید کرد که به اولین روزنامهنگاری که با او مصاحبه کند از برنامهاش برای ازدواج مجدد خواهد گفت.
آخرین جملاتش در این باره این است: «من بیوه نیستم. من خودم هستم!»
پسرش به یاد میآورد که مادرش حتی تا روزهای پیش از مرگش در سال گذشته(2020 میلادی ) صریح ، مرموز، و سرسخت باقی ماند. با بیان خاطرهای از این دست بیخود نیست که مرسدس از این که پسرش در مورد زندگی خصوصیشان کتاب بنویسد اصلاً خوشش نمیآمد!
[مادر دوست دارد به یادمان بیاورد که «ما چهرههاى عمومى نیستیم». مىدانم که این خاطرات را تا وقتى او بتواند آن را بخواند، منتشر نخواهم کرد.]
مرگ مارکز برای رودریگو به خاطر ماهیت عمومی آن اهمیت ویژهای داشت ولی مرگ مرسدس به دلیل آنکه نقطهی پایانی بر نهاد خانواده بود اهمیت داشت. رودریگو از خانوادهاش به عنوان «باشگاهی چهارنفره» یاد میکند، باشگاهی که متشکل از پدر، مادر خودش و برادر کوچکترش گونسالو گارسیا بود. به عقیده رودریگو باشگاه چهارنفرهشان در اوت سال گذشته با مرگ مادرشان رسماً منحل شد.
بخش زیادی از کتاب خداحافظی با گابو و مرسدس، درباره مارکز است با هم یکی دیگر از یادداشت های رودریگو را میخوانیم :
[امروز صبح یک پرندهی مرده داخل خانه پیدا شد. چند سال پیش سقف و دیوار تراس خانه را پوشاندند و از آن یک سالن و یک اتاق غذاخوری که چشمانداز به باغ داشت، ساختند. دیوارها شیشهایاند. بنابراین، به نظر میرسد که پرنده پروازکنان جهت را گم کرده و به شیشه خورده و مردهاش روی کاناپهای افتاده که پدرم معمولاً درست همانجا مینشست.
منشیِ پدرم به من خبر داد که کارکنان خانه به دو دسته تقسیم شدهاند: یک دسته که فکر میکنند این بدیُمن است و باید پرنده را در سطل زباله انداخت، و دستهای که آن را به فال نیک میگیرند و میخواهند پرنده را در باغچه دفن کنند. طرفداران سطل زباله پیش میبرند و پرنده حالا در یک قوطی در گوشهای از آشپزخانه است. پس از بحثهای بیشتر پرنده را موقتاً در گوشهای از باغچه روی خاک میگذارند تا در این فاصله سرنوشت نهائیاش را روشن کنند. بالاخره آن را کنار طوطی خاک میکنند، در قسمتی که یک توله سگ هم آنجاست. کارکنان خانه همیشه وجود یک گورستان حیوانات خانگی را از پدرم پنهان میکردند چون از آن وحشت داشت.]
در بخش هایی از کتاب که رودریگو گارسیا مارکز تصمیم میگیرد رویدادهای زندگیشان را از زاویه نگاه خود و از دریچه افکار خود و ناامنیهایش روایت کند، بسیار تاثیرگذار میشود. موقع نوشتن خاطرات او متوجه میشود که دیواری که پدر و مادرش دور زندگی خصوصیشان کشیده بودند، شامل او هم بوده است.بطور مثال وی تا 50 سالگی نمیدانست پدرش در مرکز چشم چپش نابینا است و تا پایان عمر مرسدس اطلاع نداشت که مادرش دو خواهر و برادر را در کودکی از دست داده است.
«در پس ذهنم این فکر وجود دارد که شاید من هم پدر و مادرم را به قدر کافی نمیشناختم. من چیز زیادی از زندگی آنها، خصوصیترین افکار و بزرگترین ترسها و امیدهایشان نپرسیدم. به یاد دارم که پدرم همیشه میگفت آدمی سه زندگی دارد: زندگی عمومی، زندگی خصوصی، و زندگی سرّی.»
هنگام تماشای اجتماع عزاداران در مراسم یادبود پدرم مدام این سوال از ذهنم می گذشت که زندگی پنهان پدرم چه بوده است؟
رودریگو در گفتگو با رادیوی محلی کلمبیا در جواب مجری برنامه که از او میپرسد که در این کتاب به چه بخش از زندگی گارسیا مارکز بیشتر پرداخته شده میگوید:
از آنجا که زندگی عمومی پدرش برای مردم و طرفدارانش شناخته شده است سعی کرده به آن نپردازد. به اسرار زندگی او هم نزدیک نشده اما سعی کرده تا جای ممکن از زندگی خصوصیاش، بهویژه در هفتههای آخر عمر که در خانه بستری بود، بنویسد.
پدرم همیشه میگفت یکى از دلایلى که از مرگ بیزار است این است که مرگ تنها جنبه از زندگى اوست که نمىتواند در موردش بنویسد.
پسر مارکز دریافت که بدترین قسمت مرگ برای پدرش این بود که تنها چیزی از زندگیش بود که نمیتوانست دربارهاش بنویسد. حال رودریگو گارسیا این کار را برای پدرش انجام داده است.
گابریل گارسیا مارکز:
«زندگی، آن چیزی نیست که یک نفر زندگی کرده، بلکه چیزی است که به خاطر میآورد.»